من در عملیات کربلای چهار، بی سیم چی گردان جعفر طیار بودم. وضعیتی در عملیات پیش آمد که مجبور شدیم با پانزده نفر از بچه ها عقب برگردیم. در زیر سنگین ترین آتش خمپاره و توپخانه و یورش کماندوهای عراقی، به راه افتادیم. کمی از راه را که آمدیم، متوجه شدیم شهید یحی شوشتری که جوانی بود به شدت شوخ طبع و دوست داشتنی و مورد علاقه تمام بچه های گردان، روی صندلی مهماتی نشسته و تیربارش را به دست گرفته است. خوب که دقت کردم دیدم از سراسر بدنش خون جاریست. به او اصرار کردم که با ما به عقب بیاید، او گفت: «نه! من اینجا می مانم و به طرف نیروهای عراقی (که حدود ۲۰ الی ۳۰ متر با ما فاصله داشتند) تیراندازی می کنم تا شما به سلامت برگردید. »
اصرار ما بی فایده بود، به ناچار به سمت عقب جبهه به راعه افتادیم. شهید عیسی شوشتری هم ماند و سد راه کماندوهاشد. تا زمانی که به منار آب رسیدیم، هنوز صدای تیراندازی او را می شنیدیم و از آب رودخانه، سالم عبور کردیم.
آه باران، ص۱۴۴