قبل از عمليات رمضان، تير ماه ۶۱ بود كه خبر رسيد دشمن تانكهاي جديدي به نام تي۷۲ وارد منطقه كرده و قصد حمله دارد، خصوصيت اين تانكها اين بود كه آرپيجي بر روي آنها بياثر بود و اگر هم اثري داشت بايد از فاصله نزديك شليك ميشد.
تيپ ۱۸ جوادالائمه مأمور بود در برابر اين دو گردان در منطقه كوشك يك عمليات ايذايي انجام دهد. فرمانده تيپ مسئول گردانها را جمع كرد و سه گردان را مأمور به اين عمليات كرد، كه عبدالحسين فرمانده يكي از گردانها بود. فرماندهي دستور داده بود كه تا قبل از ساعت يك نيمهشب بايد كار تمام شود.
دو گردان ديگر راه به جايي نبرده بودند. يكي به خاطر شناسايي محدود راه گم كرده بود و ديگري پاي فرماندهاش رفته بود روي مين، حالا فقط گردان برونسي مانده بود.
روي پيشانيبند سبز عبدالحسين نوشته بود: «يا فاطمه الزهرا ادركني».
گردان وارد دشت صافي شده بود كه بعد از موانع بسيار خاكريز و دژ مستحكم ارتش عراق قرار داشت. به فاصله سي ـ چهل متري از مواضع، انگار دشمن بويي برده باشد، منوري شليك كرد. يك دفعه دشت مثل روز روشن شد. از هر طرف گلوله آتش ميباريد. اما عبدالحسين گفته بود كسي حق شليك ندارد. بعضي از بچهها از شدت درد و جراحت دستهايشان را روي دندانهايشان فشار ميدادند تا سر و صدا نشود. دشمن كه فكر كرده بود يك گروه شناسايي را از بين برده آتش خودش را كم كرد.
زمزمههاي عقبنشيني تو گردان راه افتاده بود. اما عبدالحسين همينطور روي خاكهاي نرم كوشك سرش را گذاشته بود، نه چيزي ميگفت و نه جواب كسي را ميداد.
حالا ساعت ۱۲:۳۰ بود. توي اين نيم ساعت كاري نميشد كرد كه به يكباره عبدالحسين، سيد كاظم معاون گردان را صدا زد. گفت از جلوي گردان ۲۵ قدم ميروي به سمت راست. يك علامت ميگذاري و گردان را ميبري آنجا و از آن نقطه چهل متر به سمت دشمن جلو ميروي تا خودم بيايم.
عبدالحسين با چند تا از بچههاي آرپيجيزن آمد. يك جايي را نشان داد و بعد با صداي بلند تكبير گفت. آنها هم شليك كردند. دشت يكباره روشن شد و حمله شروع شد. خيلي از تانكها را از بين بردند و برگشتند.
صبح كه شد فاصله ۲۵ قدم را كه نگاه ميكردي ميديدي راهنماييات كرده تا به موازات موانع بروي برسي اول يك معبر كه داخل اين معبر ميرفتي ميرسيدي به پشت خاكريز و محل سنگر و نفربر فرماندهي. اجساد را كه نگاه ميكردي جسدهاي فرماندهان دشمن را ميديدي كه با آرپيجي بچهها زمان جلسه براي عمليات خودشان همه كشته شده بودند.
وقتي با اصرار زياد جريان را از عبدالحسين پرسيده بودند گفته بود: وقتي كه سرم را روي خاكهاي نرم كوشك گذاشتم توسل كردم به مادرم حضرت زهرا(س).
بعد از راز و نياز اشكهايم تند تند سرازير، به قدري كه خاك نرم آنجا گل شد. يك بار صداي ملكوتي خانمي را شنيدم كه فرمود: «فرمانده، اينجور وقتها كه به ما متوسل ميشويد ما هم از شما دستگيري ميكنيم.» و راهكار عمليات را ارائه فرمودند.
قبل از عمليات بدر كه فرمانده تيپ شده بود، حضرت زهرا(س) را در خواب ديده بود كه به او گفته بودند: بايد بيايي. هميشه آرزو ميكرد كه مثل خود حضرت مفقودالاثر باشد. آخر هم جسدش كنار دجله ماند.
دو سه ماه بعد تابوت خالياش را در مشهد تشييع كردند. روح پاك فرمانده تيپ ۱۸ جوادالائمه لشكر پنج نصر، حاج عبدالحسين برونسي.
شما میتوانید این مطلب را از طریق شبکه های اجتماعی زیر به اشتراک بگذارید.