رفع عیب های قایق های عساکره

مثل همیشه سرش توی نقشه ای بود و متوجه آمدنم نشده بود. به شوخی پا زدم و بلند گفتم: «سلام فرمانده!» یکه خورد، بغل را وا کرد و آمد طرفم: «سلام بر شاهمراد شادوماد. پیام رسید؟ چه دیر امدی!» فاصله گرفتم و خوب به صورتش نگاه کردم. چه عوض شده بود. خطوط صورتش خسته و فرو رفته. چشم هایش متورم، لب ها کبود و بی جان. گفتم: « تو خودتی؟ چی به روزت آمده مار…» نتوانستم بگویم مار زنگی، این شوخی ها مال بچگی ها بود و او به تنها چیزی که شبیه نبود مار زنگی بود. حالا بیشتر شبیه یک شیر ژولیده و خسته بود. گفتم خیلی عوض شدی. مریضی؟» اهل نک و ناله نبود. از صبوری اش زیاد می دانستم. گفتم: «چیه؟ بگو. من هنوزم مریدتم.» گفت: « تو مرادمی. چیزی نیست، بعضی وقتها این کلیه هام اذیتم می کنند.» گفتم:« دستت، پات، ریه ات، زخم های پشتت چی؟»

خندید: «دکتر شدی؟ می دونی که ما دیگه بشو نیستیم.» شانه هایش را گرفتم: «اختیار داری. با این مسدولیت جدید کلی ارج و قرب پیدا کردی. شنیدم گردان ادواتت تبدیل به تیپ شده تیپ الرعد.» گفت: «ای بابا. آدم هر چی مسئولیتش بیشتر باشه دردسرش بیشتر میشه. اگه ریا نباشه ما برا خدا کار می کنیم. تو خودت می دانی جنگ نیرو می خواهد و نیروها اگر درست و حسابی هدایت و رهبری نشوند. تلف می شند. ما باید با سلاح بجنگیم نه با جون آدمها.»

گفتم: «انگاری سخنرانی ات هم خوب شده. مثل رادیو حرف میزنی. خب حالا چیکار می کنی؟» گفت: «بیا بیرون».

از کانکس که آمدیم بیرون باد سردی از کارون خورد توی سر و صورتمان. مهدی مشت هایم را گذاشت توی جیب های بادگیرش و من شانه هایم را سخت فشردم و مالش دادم. رفتیم داخل کارگاهی که کنار آب بود. چند قایق که با قایق های معمولی فرق داشتند پهن شده بودند کف کارگاه، و چند نفر از بچه هایی که نمی شناختمشان داشتند روی قایق ها کارهایی انجام می دادند. گفتم: «افتادی تو خط ماهیگیری؟ کشتی نوح می سازی؟» گفت:«خودت میدانی هر کاری از دستش بر میاد باید انجام بده.»

گفتم: «قضیه چیه؟»  گفت:« این قایق هایی که میبینی معروفند به قایق های عساکره که شخصی به همین نام مبتکر این قایق ها بوده. این بنده خدا آمده برای مناطق هور و باتلاقی طرحی ریخته که از توی آب بشه خمپاره شلیک کرد. برای همین این قایق ها را ساخته. ولی همینطور که می دانی خمپاره موقع شلیک حدودا صد و بیست تن ضربه ی عقب نشینی داره و این باعث تکان قایق و دقیق نبودن شلیک میشه.»

پایم را گذاشتم روی لبه ی یکی از قایق ها که زمخت و سنگین به نظر می رسید. گفتم: «والله من غرب زده نیستم. ولی این کار شدنی بود کارشناسان غربی تا حالا این اختراع را کرده بودند.»

گفت: «ما هم چیزی از اونا کم نداریم. به هر حال نیاز امروز ، ما رو وادار به ابداع و ابتکار می کنه. ما کار خاصی نمی خواهیم بکنیم. خطای قایق های عساکره را تصحیح می کنیم. فرمانده لشکر هم با جون و دل قبول کرده و گفته هر چی لازم دارم برام فراهم بشه.»

گفتم:«خب تا کجا پیش رفتی؟»

گفت:«رفتم اهواز یک مقدار فنر و کمک فنر و انگشتی و قطعاتی که لازم داشتم خریدم. هر چه صبر کردم نیامدی، با کمک بچه ها اولیش رو ساختیم.»

بعد برزنتی را که روی یکی از قایق ها بود پس کشید. از تعجب دهانم باز مانده بود. کار به قدری ظریف و تمیز بود که نمیشد تشخیص داد کار دست است. آن هم توی منطقه جنگی.

گفت:«می پسندی؟»

گفتم:«کاری هست که تو بلد نباشی؟»

گفت:«بله که هست.»

گفتم:«چی؟»

گفت:«شاعری و نویسندگی. که تو باید یادم بدی.»

خندیدم و دست زدم پشتش. رفتم توی قایق، انگشت کشیدم بر بدنه سرد و خشک خمپاره انداز که مثل کوسه ای رو به آسمان دهانش را گشوده بود. گفت:«فردا می خواهیم آزمایشش کنیم که اگر جواب داد، ده بیست تای دیگر بسازیم. تو حریفی؟»

گفتم: معلومه.

گفت: برای آزمایش میگم.

تند و بی تامل گفتم: خب باشه مگه چیه؟

گفت: میدونی چی داری میگی ؟ کار خیلی خطرناکیه.

گفتم: میدونم.

رفتم لحظه ای استراحت کنم که خوابم برد. یکمرتبه صدای انفجار از جا پراندم. اول فکر کردم مال دشمن است. ولی از دشمن خیلی دور بودیم. سرم را بلند کردم. مهدی نبود. نه خودش و نه کتاب هایش. از بیرون، از کنار رودخانه صدای تکبیر می آمد.

سراسیمه بلند شدم. آفتاب همه جا را روشن کرده بود دویدم طرف کارگاه، نرسیده به آنجا، کمار اسکله عده ی زیادی جمع شده بودند خیلی شلوغ بود. از یکی پرسیدم چی شده؟

گفت: قایق عساکره… بقیه ی حرفش را نفهمیدم. یادم آمد که من باید توی قایق می بودم این شلیک را من باید می کردم نمی دانستم مهدی چه کسی را به جای من فرستاده بود چرا بیدارم نکرده بود دستم را سایبان چشم ها کردم تا قایق را ببینم. مهدی خودش تنها میان قایق نشسته بود و داشت با بی سیم صحبت می کرد. داشت برای شلیک بعدی آماده می شد دلم می خواست حتی شده هر طوری که هست خودم را به او برسانم. ماهر را دیدم. مرا که دید وارفت. تو چته مراد؟ چرا دمقی؟ گفتم قرار بود من برم برا آزمایش قایق. قالم گذاشت. دست گذاشت روی شانه ام و کشیدم کنار. مهدی خیلی آقاست. گفتم: مهدی زیادی آقاست. همین آقایی آخر سرش را به باد می دهد گفت: سر می خواهد چه کند. او آمده برای سربازی.

گفتم: مهدی فرمانده استو فرمانده باید از فکرش استفاده کند نه از جسمش. گفت مهدی خیلی بالاتر از این حرفاست. از وقتی شناختمش دیدم که مهدی سنگر می کنه، مهدی دیده بانی می کنه ، ررانندگی می کنه، مهدی ظرف میشوره، مهدینقشه کشیی می کنه، مهدی اختراع می کنه و در گوشم گفت: مهدی خودش به تنهایی یه لشکره. از میان جمعیت صدای خش دار و کلفت مسعود را تشخیص دادم برایش دست تکان دادم. آمد کنارم او هم متوجه حالت غیرعادی و نگرانی من شده بود گفت: چیه؟ چرا پکری؟ ماهر جوابش را داد نگران جون مهدیه. میگه قرار بوده من برم برای امتحان قایق. مسعود گفت: برادران ویلبر رایت را می شناسی؟ گفتم اسمشان آشناست. گفت: مخترعین هواپیما بودند دیگر. فکر می کنی کی باید هواپیمای ساخت انها را آزمایش می کرد؟

آره؟ ماهر گفتک خب معلومه خودشان.

مسعود گفت: بله خود برادران ویلبر رایت نشستند تو و هواپیما و بعد سقوط کردند از همان سقوط آن روز امروز هواپیماها عین عقاب تو آسمان پرواز می کنند

خاطرات شهید مهدی زندی نیا؛ نقل از: باران و آتش صص ۱۶۱-۱۶۴ ، ۱۶۷-۱۶۸

شما میتوانید این مطلب را از طریق شبکه های اجتماعی زیر به اشتراک بگذارید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید

فهرست
error: