یادمان آبادان

اهمیت موضوع

اهميت استراتژيكي آبادان براي عراق ، زمينه‌اي از دلايل ايدئولوژيكي و قوميتي داشت به طوري كه پيش از آغاز جنگ، عراق، آبادان را عبادان ناميده بود؛ اين مسئله نشان از اهميت راهبردي آبادان براي عراقي‌ها داشت. عراق كه با هدف بلندپروازنه سقوط انقلاب اسلامي در ۴۸ ساعت، نبرد نابرابري را آغاز كرده بود، بعد از توقف و به گل نشستن ماشين جنگي‌اش در خاك ايران به حداقل خواسته‌اش از جنگ نيز راضي بود؛ اين حداقل خواسته عراق از جنگ تحميلي، تصرف آبادان بود. صدام حسين اميدوار بود از اين رهرو بتواند قرارداد ۱۹۷۵ الجزاير را ملغي اعلام كرده و اروندرود را به ضميمه خاك عراق درآورد. تحقق اين امر پيش از هر چيز مستلزم اشغال و تصرف آبادان بود . از اين رو مي‌توان گفت كه اهميت آبادان در انديشه تهاجمي عراقي‌ها بيشتر از خرمشهر بود. از این جهت راوی میتواند اهمیت آزاد سازی آبادان را برای مخاطب خود بیان کند.

مخاطب

مخاطب این یادمان عموم مردم میباشند که در منطقه حاضر میشوند.

روش ارائه بحث

روش ارائه بحث به انتخاب راوی است ولی پیشنهاد میشود برای جذاب تر شدن از آمار و خاطرات مرتبط با عملیات صحبت کند.

معرفی اجمالی آبادان

شهرستان آبادان جنوبی‌ترین شهرستان استان خوزستان است و از شمال به شهرستان‌های شادگان و خرمشهر، از شرق و جنوب به خلیج‌فارس و از غرب و جنوب‌غربی با کشور عراق مرز مشترک دارد. این شهرستان دو بخش به نام‌های مرکزی و اروندکنار دارد که اروندکنار، مرکز بخش اروندکنار و آبادان مرکز بخش مرکزی شهرستان آبادان است. آب و هوای این شهرستان گرم و مرطوب است و اغلب مردم آن پیرو مذهب شیعه دوازده امامی هستند. جزیره آبادان منطقه‌ای است محصور بین رودخانه‌های کارون، بهمن‌شیر و اروندرود و خلیج فارس که طول آن شصت و چهار کیلومتر و عرضش بین سه تا بیست کیلومتر در نوسان است و ۲۷۹۶ کیلومتر مربع وسعت دارد. قسمت‌های جنوب‌شرقی جزیره به صورت زمین‌های پست و باتلاقی است. عضدالدوله دیلمی (۳۷۲ ـ ۳۲۴ ق)، برای کوتاه کردن مسیر کشتی‌هایی که از اهواز عازم بصره بودند، دستور داد که از کارون تا اروندرود نهری حفر کنند که به «فم عضدی» معروف شد و در نتیجه شبه جزیره آبادان به صورت جزیره درآمد. در دوره هخامنشیان نام این شهر «آپ پات آن» بوده است، «آپ» یعنی آب، «پات» یعنی پائیدن و در کل آپاتان یعنی محل نگهبانی از آب‌های سه‌گانه اروندرود، کارون و بهمن‌شیر. از آنجا که قبل از ایجاد پالایشگاه نفت زمین این شهر، شوره‌زاری بیش نبوده و با ایجاد پالایشگاه و تأسیسات نفتی، آبادانی و رونق یافته است، لذا در شهریور ماه سال ۱۳۱۴ ش براساس مصوبه هیئت‌وزیران آن را آبادان، از ریشه همان آپاتان نام‌گذاری نمودند. شهرستان آبادان در ۱۳۲۱ ش تشکیل شد و بنابر تقسیمات کشوری در دی ماه ۱۳۶۶ ش تعداد دهستان‌های این شهرستان به شش دهستان رسید .

عملیات های مرتبط با آبادان

مهم‌ترین عملیاتی که در آبادان توسط رزمندگان ایرانی صورت گرفت، عملیات ثامن‌الائمه بود که به شکست حصر آبادان منجر شد. اسامی دیگر عملیات‌های انجام شده در دوره حصر آبادان، که با هدف خارج کردن عراق از محاصره انجام شده است به این شرح است:
عملیات جاده ماهشهر، کوی ذوالفقاری، سه‌راهی آبادان، توکل، تپه‌های مدن، فرماندهی کل قوا، خمینی روح خدا و شهید چمران.
این شهر در طول جنگ به عنوان عقبه عملیات‌های مختلفی از جمله بیت‌المقدس، والفجر۸ و کربلای ۴ و ۵ مورد استفاده قرار گرفت.

شرح عملیات ثامن الائمه

ساعت يك بامداد پنجم مهرماه ۱۳۶۰ عمليات ثامن‌الائمه (ع) با رمز «نصرمن‌الله و فتح‌القريب» در سه محور دارخوين، فياضيه و جاده آبادان به ماهشهر اجرا شد. طرح حمله از سه محور عملياتي شد؛ محور دار‌خوين به فرماندهي حاج حسين خرازي كه شامل پنج تا هفت گردان و يك تيپ ارتش مي‌شد، محور فياضيه كه سردار احمدي با پنج گردان فرمانده آن بود، محور ايستگاه پنج و هفت كه قرباني و اسدي فرماندهان آن بودند و محور ماهشهر كه عساكره فرمانده آن به اضافه يك يگان از ارتش بودند. غايت عمليات نيز تصرف دو پل استراتژيكي «قصبه و مارخ» بود كه عراقي‌ها از آنجا رد شده و وارد آبادان شده بودند. بنابراين با تصرف اين پلها عملاً ابتكارعمل عملياتي به دست نيروهاي ايراني مي‌افتاد.
در اين عمليات ۱۶ گردان از سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، ۱۳ گردان از ارتش و يك گردان از ژاندارمري به پيكار با حدود ۳۰ گردان عراق رفتند كه تا ساعت ۱۴ ضمن شكستن حصر آبادان، دو جاده مهم آبادان به اهواز و آبادان به ماهشهر را آزاد كردند.
به واقع مي‌توان گفت كه با تمامي توجيهات راهبردي شكست حصر آبادان، اما دستور صريح امام امت مبني بر اينكه «حصر آبادان بايد شكسته شود» به اين نتيجه منجر شد كه عزم‌ها براي آزادسازي آبادان جزم شده و حصر آن پايان يابد. چنانكه مقام معظم رهبري در مورد تاثير سخنان امام خميني (ره) در آزادسازي آبادان مي‌گويند كه آبادان در معرض حمله و خطر بود، مثل خونين شهر، منتهي همين تاكيد امام كه تكليف شرعي كردند كه مبادا آبادان سقوط بكند، نيروهاي رزمنده را كه در آنجا بود، تقويت كرد. البته در آبادان سپاه آن روز برتر از ارتش بود. بعداً ارتش هم در آبادان مستقر شد و در يك مورد كه نيروهاي دشمن از بهمنشير عبور كردند و وارد جزيره آبادان شدند، بسيج توده‌اي مردم و شرافت نظامي عده‌اي از نظاميان ما حماسه آفريد و عراقي‌ها را در جايي كه واقعاً بيرون كردن دشمن از آنجا بسيار دشوار بود، درهم كوبيدند. عده‌اي را كشته و تار و مار كردند و عده‌اي را به داخل رودخانه انداختند و عده‌اي هم كه توانستند، فرار كردند. عامل اصلي در حفاظت از آبادان همان فرمان امام بود و داغي كه از سقوط نيمي از خونين شهر در دل برادران وجود داشت.

دستاوردهاي عمليات
عراق به دليل برخورداري از پشيتباني لجستيكي و بهره‌گيري از نيروهاي احتياط و امكان بكارگيري لشكرهاي «۵ مكانيزه و ۹ زرهي» در منطقه موضع برتري را به خود اختصاص داده بود. با اين وجود رزمندگان ايراني با توجه به عمليات‌هاي متعدد شناسايي و برتري عملياتي در استفاده از زمين، موقعيت بهتري را نسبت به نيروهاي عراقي داشتند. ضمن اينكه برآورد ضعيف عراق در مورد امكان حمله از سوي ايران، عملاً اصل غافلگيري را نصيب نيروهاي ايراني نموده بود. با اين همه نيروهاي عراقي در منطقه پل حفار مقاومت‌هايي را از خود نشان دادند؛ مقاومت‌هايي كه البته نتوانست در مقابل حمله نيروهاي ايراني مانعي ايجاد كند.
با به پايان رسيدن شب و ادامه پيشروي نيروهاي ايران از محور شمالي به سمت پل مارد، عملاً نيروهاي پشتيباني كننده عراقي در خطر آسيب قرار گرفتند. تهديد عقبه نيروهاي پشتيباني كننده، اولين نشانه‌هاي شكست را در ستون رزمي عراق پديدار ساخت. مضاف بر اينكه وسعت جغرافياي حمله نيروهاي ايراني و شكاف در لايه هاي رزمي نيروهاي عراقي ابتكارعمل عملياتي را همچنان در اردوگاه رزم ايراني باقي گذارد. اين ابتكار عمل با جانفشاني و جانثاري رزمندگان ايراني در گرما و شرجي آبادان، مقاومت دشمن بعثي را پس از ۴۲ ساعت درهم شكست. به واقع هماهنگي لشگر ۷۷ خراسان، گردان‌هاي سپاه و نيروهاي مردمي باعث شكست سنگين عراق و پايان حصر آبادان شد.
آزادسازي ۱۵۰ كيلومترمربع از خاك وطن شامل دو جاده استراتژيك اهواز به آبادان و ماهشهر به آبادان و نهايتاً شكست حصر آبادان، عمده دستاورد عمليات ثامن‌الائمه (ع) بود. در اين عمليات همچنين ۱۸۰۰ نفر از نيروهاي عراقي اسير و بيش از ۳۵۰۰ نفر كشته و زخمي شدند. انهدام ۹۰ دستگاه تانك و نفربر، به غنيمت گرفتن ۱۰۰ دستگاه تانك و ۶۰ دستگاه نفربر، ۳۰ دستگاه لودر و بولدوزر و ۱۵۰ دستگاه خودرو و انهدام ۳ فروند هواپيما و يك فروند هليكوپتر عراقي از ديگر دستاوردهاي اين عمليات بود.
با اين وجود، آزادسازي آبادان پيامدهايي را نيز براي عراقي به همراه داشت. صدام حسين سرخوش و مغرور از تجهيزات لجستيكي اهدايي كشورهاي عربي و غربي انتظار چنين شكستي را نداشت؛ شكستي كه طي دو روز رويايي نامگذاري «عبادان» را براي هميشه از مخيله او بيرون راند. پس از شكست در اين عمليات وي هفت نفر از فرماندهان ارشد ارتش عراق را تيرباران كرد و شخصاً فرمانده لشكر سوم عراق را كشت.

خاطره یک زن در آبادان

وقتی انقلاب شد کلاس پنجم ابتدایی یا اول راهنمایی بودم. اما خوب بر اساس آن نکته ای که گفتم، بچه کلاس پنجمی آبادان مانند یک بچه کلاس سوم راهنمایی دارای رشد فکری بود و بچه‌ها هرکدام ۳-۴ سال بیشتر از سن خودشان فکر می‌کردند و احساس مسئولیت می‌نمودند. نمی‌دانم حالا به خاطر گرما و آفتاب آن جاست یا چیز دیگری.
یکی از افراد محله ما به نام اسفندیار، در سینما رکس جزو افرادی بود که متأسفانه قربانی شد و به شهادت رسید. تمام محله های آبادان درگیر این موضوع شدند و از هر محله یک نفر یا یکی از وابستگان افراد آن محله در این حادثه از بین رفتند.
به غیر از بحث نمایش فیلم، این افراد مظلومانه قربانی این حادثه شدند. همان اوایل یا بعد از آن، نگاه بسیاری از افراد جامعه به بحث سینما رکس یک نگاهی مثل میدان شهدا نیست. یک نگاهی مثل حضور افرادی در راهپیمایی نیست؛ یعنی این قضیه را به این ارزشمندی نمی‌دانند. من فکر می‌کنم مظلومیت این قضیه بسیار برجسته و عمیق بود و این قضیه بر روی مردم آبادان خیلی تأثیر گذاشت. یعنی مردم آبادان بعد از قضیه سینما رکس واقعاً مقابل رژیم ایستادند و نتوانستند اوضاع را تحمل کنند.
آبادان مردم محروم بسیار داشت، مخصوصاً مردم عشایرش.
*فارس: در اوایل انقلاب وضعیت آبادان چگونه بود؟
*رامهرمزی: مردم آبادان از لحاظ مالی بسیار ناتوان بودند و بسیاری از گروهک‌ها با استفاده از این شرایط خیلی از آن‌ها سوء استفاده می‌کردند. به طور نمونه بعد از پیروزی انقلاب، مجاهدین در هر محله چادر می‌زدند و بین افراد محروم و حاشیه ای، برنج، روغن، شکر و خوار و بار پخش می‌کردند. یعنی از صبح که نگاه می‌کردی مقابل چادر حنیف (چادر مجاهدین خلق) مردم محروم صف کشیدند و می‌دیدی که هر کدام یک کیسه شکر و برنج در دستشان است.
چشم و گوش ما خیلی باز بود؛ یعنی احساس خطر می‌کردیم. احساس نمی‌کردیم دشمن در کمین است، بلکه دشمن رو به رویمان قرار گرفته بود.
من خاطرم است که با بچه های محل، گروهی را تشکیل دادیم و رفتیم به عنوان مردمی که محروم هستیم از چادر حنیف جنس بگیریم. در حین دور زدن در اطراف چادر متوجه شدیم، درون چادر پر از مهمات است. حالا هر کجا می‌رفتیم و شکایت می‌کردیم که این چادرها شده محل توطئه برعلیه انقلاب، در جواب به ما می‌گفتند: شما صبور باشید، خود نیروهای انتظامی شهر قضیه را پیگیری می‌کنند. ما دیدیم فایده ای ندارد. به همین خاطر یک شب به مقدار زیادی کوکتل مولوتوف درست کردیم و به چادر حنیف حمله کردیم. ۲۰-۳۰ نفر بچه سن و سال بودیم که بزرگ‌ترین فرد در جمع بیست سالش بود.
*فارس: مسئولیت گروه با چه کسی بود؟
*رامهرمزی: همه با هم بودیم، یعنی مثل جنگ چریکی بود و فرمانده ای نداشتیم. نشستیم با هم توافق کردیم به چادر حنیف حمله کنیم.
*فارس: خاطره ای از آن دوران دارید؟
*رامهرمزی: بعد از حمله، این چادر تا نزدیک صبح می‌سوخت. زیرا پر از مهمات بود که منفجر می‌شد. در این قضیه، ما یک شهید هم دادیم. شخصی به نام کعبی در این ماجرا شهید شد و چند نفر هم زخمی شدند، یعنی ما در چنین شرایطی زندگی می‌کردیم.
وقتی که ما چادر حنیف را منفجر کردیم، یکی از بدترین شب‌های زندگی مادرم بود. زیرا ما سه خواهر و برادرم که به همراه دیگر افراد گروه به چادر حنیف حمله کردیم و تا ۴-۳ صبح آنجا درگیر بودیم. در مقابل هم منافقین با ما درگیر شدند، ما هیچ سلاحی نداشتیم فقط کوکتل مولوتوف مورد استفاده قرار گرفت. وقتی بچه‌ها به خانه برگشتند، دیدند همه مادرها در کوچه نشسته و گریه می‌کنند و در سر خودشان می‌زدند که بچه‌ها چه شدند و کجا هستند؟
روز بعد از آتش زدن چادر، نمایندگان گروهک‌ها که در همه محله‌ها بودند، آمدند و گفتند با هم جلسه بگذاریم. در حسینیه‌ی ما جلسه گرفتند و ما هم رفتیم نشستیم، گفتند این گونه فایده ندارد. درگیری‌ها شدید شده است و نمی‌شود هر روز کشته بدهیم، بیایید با هم به توافق برسیم و محله‌ها را بین یکدیگر تقسیم کنیم. مثلاً یک قسمت برای بچه حزب الهی‌ها و قسمت دیگر در دست چریک‌های فدایی باشد و دیوار نوشته های آن محله هم برای همان گروه باشد. یعنی روی دیوارهای یکدیگر شعار هم ننویسید. همچنین به روزنامه‌ها کاری نداشته باشید. اگر ما جلسه گذاشتیم، شما هم برنامه خودتان را داشته باشید. هیچ گروهی به گروه دیگر کاری نداشته باشند. می‌دانید ما در جواب آن‌ها چه گفتیم؟
من یادم است، فیصل سیاحی که هم اکنون روحانی ساکن اهواز (نماینده امام جمعه اهواز) هستند، در آن زمان کلاس دوم نظری بود، بلند شد و با صدای بلند گفت: «اشداء علی الکفار و رحماء بینهم»، بروید بیرون. ما با شما هیچ گونه سخنی نداریم. ما به شما دیوار بدهیم؟ هر زمان آمدید، ما با کوکتل مولوتوف و دست خالی با شما می‌جنگیم.
این بچه‌ها آن جا ایستادند، اگر جنگ شد و صدام نتوانست آبادان را بگیرد و برای گرفتن خرمشهر ۳۴ روز با آن همه امکانات دچار زحمت شد، به خاطر این بچه‌ها بود. من وقتی که به این سن رسیده‌ام، دینی و قرآن تدریس می‌کنم، با خودم می‌گویم خدایا آن بچه کلاس دوم نظری آن موقع چه ذهنیتی داشت که یک آیه با این تناسب و هم‌خوانی درباره موضوع با این قاطعیت مطرح کرد. این کلام آیه ای از سوره توبه است؛ یعنی در مخالفت و کوبندگی پیامبر با منافقین.
*فارس: قبل از هجوم عراق به ایران گروه های خلق عرب مخصوصاً در خوزستان فعالیتشان گسترده شده بود، شما فکر می‌کردید که یک روز عراق به ایران حمله کند؟
*رامهرمزی: قبل از حمله عراق، در آبادان و خرمشهر خیلی بمب گذاری شد. در بازار و اماکن عمومی خیلی از مردم شهید شدند و به گونه ای شده بود که وقتی بیرون می‌رفتیم اصلاً احساس امنیت نمی‌کردیم. این‌ها همه نشان از یک واقعه جدی می‌داد.
اما جنگ ما را غافلگیر کرد، باور نمی‌کردیم که یک دفعه در شهریور و مهر به شکل گسترده با چندین لشکر به آبادان، خرمشهر و اطراف حمله کند. اما شرایط یک شرایطی بود که می‌دانستیم منطقه ما با همه کشور متفاوت است، مثل کردستان. یعنی من فکر می‌کنم آبادان و کردستان شرایط شبیه به هم داشتند. حالا یک تفاوت‌هایی از لحاظ جغرافیایی و افراد بومی وجود داشت. شرایط را عادی نمی‌دیدیم، زیرا در منزل‌های آبادن به راحتی رادیو و تلویزیون عراق قابل مشاهده بود. در برنامه های تلویزیونی عراق، صدام تبلیغات بسیار گسترده ای را شروع کرده بود.
من خاطرم است سرودی در وصف صدام از تلویزیون عراق روزی چندین مرتبه نمایش می‌داد. این نشان می‌داد که در واقع در حال نمایش مانورهایی هستند. ولی برای خود من که یک فرد عادی بودم جنگ غافلگیر کننده بود.
وقتی که ما به آبادان رسیدیم دیدیم شهر بسیار درگیر است. عراق شبانه روز شهر را مورد حمله قرار می‌داد. یک اصطلاحی است بین خوزستانی‌ها که به آن توپ‌هایی که پی در پی در شهر می‌ریخت، خمسه خمسه می‌گفتند. عراق مرتب از صبح تا شب خمسه خمسه‌ها را می‌زد به طوری که یک محله در عرض کمتر از ۲۰ دقیقه کاملاً تخریب می‌شد. ما اوایل چون به هیچ جایی دسترسی نداشتیم و سازماندهی نشده بودیم، می‌رفتیم به بیمارستان و محله‌هایی که تخریب شده بودند و هر کاری که از دستمان بر می‌آمد انجام می‌دادیم.
در مراجعاتمان به بیمارستان و کمک‌هایی که به آن جا می‌کردیم، چون مادرم در شهر بود، مجبور بودیم صبح که از خانه بیرون می‌رویم، هنگام شب برگردیم. روبروی منزل به کمک دیگر همسایه‌ها یک سنگر بسیار بزرگ درست کرده بودیم که سقف برای آن گذاشتیم و موکت در آن پهن کردیم و اصلاً در آن سنگر زندگی می‌کردیم. ‌ برق قطع بود و امکان استفاده از آب هم فقط چند ساعت، آن هم در نیمه های شب ممکن بود.
عراق هم مرتباً بمباران می‌کرد. به هیچ عنوان نمی‌شد در منزل ماند. مادرم و زن‌های مسن دیگرِ محله در سنگر می‌ماندند و بچه‌ها برای کمک کردن به این طرف و آن طرف می‌رفتند. من به یکی از دوستانم به نام فرشته که در بیمارستان کار می‌کرد گفتم که اگر جایی نیرویی نیاز داشتند فوراً مرا خبر کند.
به من اطلاع دادند که یک گروه غذا رسانی عازم خرمشهر است که گروهبان کردی از سنندج مسئولیت این گروه را به عهده دارد. آن‌ها با یک وانت هر روز صبح به خرمشهر می‌روند و غذاهایی که در ظرف‌های یک‌بار مصرف آماده کرده‌اند را به خرمشهر می‌برند و بین رزمندگان در کوچه و خیابان توزیع می‌کنند و شب به آبادان بر می‌گردند. این فرصت برای من خیلی خوب بود. فقط از دوستم خواستم تا صحبتی با مادرم نکند.
با آن گروهبان کرد و گروه همراه که ۵-۴ نفر بودند و تعدادی از آن‌ها هم دختر بودند، آشنا شدیم. ما صبح‌ها سوار ماشین می‌شدیم و می‌رفتیم باشگاه فیروز آبادان که باشگاه شرکت نفت بود. غذاها را در ظرف‌های یک‌بار مصرف تحویل می‌گرفتیم، در یک کیسه در کوله پشتی می‌گذاشتیم و به خرمشهر می‌رفتیم در کوچه خیابان‌های خرمشهر، غذاها را بین مدافعان توزیع می‌کردیم. هیچ برنامه‌ی خاصی هم نبود. تنها یک تعداد از غذاها را به مسجد جامع می‌بردیم و بقیه را در کوچه و خیابان‌ها تقسیم می‌کردیم.
*فارس: چه تعداد خانم در آن گروه بودند؟
*رامهرمزی: سه نفر بودیم. شرایط خرمشهر هم طوری بود که گروهبان می‌گفت خیلی‌ها آمدند با من کار کنند ولی وقتی شرایط خرمشهر را دیدند نتوانستند بمانند. زیرا وضعیت خرمشهر خیلی بد بود. به همین دلیل به هر کدام از ما یک اسلحه ژ-۳ دادند. نحوه استفاده از اسلحه را قبلاً در بسیج آموزش دیده بودیم؛ برای همین استفاده از آن برایمان سخت نبود.
علاوه بر کوله پشتی که پر از غذا بود، ظرف‌های اضافی غذا را نیز با دست حمل می‌کردیم. سلاح هم بر روی کوله پشتی بود. نحوه کار به این گونه بود که هر روز صبح می‌رفتیم خرمشهر، از خیابان مولوی وارد شهر می‌شدیم و تا هر جا که توان داشتیم غذا توزیع می‌کردیم
*فارس: در بسیاری از تصاویرِ درگیری در خرمشهر خانم‌ها، اسلحه به دست دارند، با آن‌ها برخورد داشتید؟
*رامهرمزی: بله، در خرمشهر داشتیم چنین خانم‌هایی. مثلاً خانم مژگان اومباشی خدمه‌ی توپ ۵۰۶ بود. یا خانم مریم امجدی و خانم زهره فرهادی که از دوستان ما هستند و به همراه گروه ابوذر به خط مقدم می‌رفتند. نکته قابل تأمل اینکه، من خودم جسارتم در قضیه جنگیدن خیلی زیاد شده بود.
*فارس: منظورتان از خط مقدم این است که فراتر از خرمشهر می‌رفتند؟
*رامهرمزی: بله، مثلاً می‌رفتند تا شلمچه. یکی از دوستان به نام خانم زهرا حسینی که جانباز جنگ هستند، در درگیری با عراقی‌ها ترکش به کمرشان اصابت کرد. در حال حاضر هم بیمار هستند. ایشان مقابل عراقی‌ها می‌جنگید. من هم دلم می‌خواست که در میدان نبرد حضور داشته باشم؛ اما مادرم رضایت نمی‌داد. زیرا ما در بچگی پدرمان را از دست داده بودیم و مادرم علاقه و وابستگی شدیدی به ما داشت. ما هم همیشه تا جایی می‌رفتیم که مادرم راضی بود و هر جا که احساس می‌کردم که اگر یک قدم دیگر بردارم مادرم ناراضی است به هیچ وجه تکان نمی‌خوردم.
خاطرم است زمانی که به خرمشهر می‌رفتم، برادرم اسماعیل (شهید) به من می‌گفت: معصومه الان خیلی به نیرو نیاز داریم و من خیلی راحت می‌توانم تو را تا گمرک هم ببرم تا همراه با ما بجنگی، ولی مامان به این کار راضی نیست و تا همین حد که کار می‌کنی کافی است.
*فارس: برادرتان اسماعیل در چه تاریخی شهید شد؟
*رامهرمزی: ۲۷ مهر ۱۳۵۹ در مقابل مسجد جامع خرمشهر شهید شدند.
*فارس: آن روز شما در خرمشهر بودید؟
*رامهرمزی: بله کنار یکدیگر بودیم.
*فارس: صحنه شهادت اسماعیل را به خاطر دارید؟
فکر کنم ساعت ۹ صبح بود که به خرمشهر رسیدیم و شروع کردیم به تقسیم غذا. آن روز غذاها را تا ظهر تقریباً تقسیم کردیم. یک مقدار مانده بود که آن‌ها را بردیم مسجد جامع برای بچه‌هایی که در مسجد بودند. قبل از اذان ظهر بود، روبروی مسجد جامع ایستاده بودیم تا نماز جماعت را در مسجد بخوانیم. حالا این‌ها که تعریف می‌کنم در فضایی است که عراق مرتب خمپاره می‌زد، هنگامی که در داخل شهر به سمت مسجد جامع حرکت می‌کردیم واقعاً جهنم بود. مشاهده می‌کردیم که ساختمان‌ها فرو ریخته و بعضی از آن‌ها را آتش فرا گرفته بود. لحظه ای صداها قطع نمی‌شد. صدا های تک تیراندازها و رگبار ترکش‌ها در گوشمان بود.
در چنین شرایطی این اتفاقات رخ می‌دهد. من و اسماعیل روبروی مسجد جامع قبل از اذان ظهر همدیگر را دیدیم. از وانت حمل غذا پیاده شدم، اسماعیل با یک لندور سبز با چند تا از دوستانش بود که به مناطق مختلف می‌رفتند و مجروحان را به بیمارستان طالقانی آبادان انتقال می‌دادند. اسماعیل از لندور خارج شد.
ایستادیم با اسماعیل صحبت کردیم. اسماعیل گفت: چه کار می‌کنی؟ گفتم: غذاها را پخش کردیم، حالا می‌خواهیم در مسجد جامع نماز بخوانیم و به آبادان برگردیم. با هم خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم. به فاصله ای که ما از هم خداحافظی کردیم، روبروی مسجد جامع، اسماعیل به سمت لندور رفت. من هم به سمت مسجد راه افتادم.
هنوز صد متری از هم دور نشده بودیم که یک‌دفعه، یک خمپاره ۶۰ خورد آن وسط-بین من و اسماعیل به طوری که دود و خاک و غبار همه جا را فرا گرفت. اصلاً چشم، چشم را نمی‌دید. شدت موج انفجار همه ما را پرت کرد به این طرف و آن طرف. من خاطرم هست که صدای افتادن ترکش‌ها روی آسفالت و دیوار را می‌شنیدم. صدای خیلی خشنی داشت. هنگامی که دود و غبار کمی آرام‌تر شد، دیدم دوست اسماعیل فریاد می‌زند: اسماعیل! اسماعیل!
اسماعیل در بغلش بود. او را سوار جیپ لندور کرد و به سرعت به سمت بیمارستان طالقانی حرکت کردند. ظاهر بدن اسماعیل سالم سالم بود. فقط یک مقدار خون روی صورتش ریخته بود؛ یک هاله خیلی ضعیفی از خون. من سریع سوار وانت شدم و پشت سرشان حرکت کردیم. وقتی رسیدیم به بیمارستان طالقانی، دیدم دوست اسماعیل سرش را به میله های پارکینگ می‌کوبد و فریاد می‌زند: کاکا، کاکا!
گفتم: چه شده؟ گفت اسماعیل تمام کرد! وقتی وارد سردخانه شدم و جنازه او را دیدم، گویی که خوابیده بود. یعنی هیچ چیزی دال بر اینکه ایشان شهید شده در ظاهرش مشخص نبود. در همین حین یادم افتاد که ۱۱ مهر وقتی که اسماعیل رفته بود اجساد شهدای آموزش و پرورش را جمع کرده بود، شب که به منزل آمد برای من و مامانم می‌گفت: «نمی‌دانید از روی دیوارها گوشت‌ها را جدا می‌کردم، انگشت‌ها را از زیر میز بیرون می‌کشیدم، تیکه گوشت ران شخصی که جدا شده بود از جای دیگر جمع می‌کردم و داخل گونی می‌ریختم. همان جا کنار گونی‌های گوشت شهدا نشستم و گریه کردم و به جواد (دوست صمیمی‌ام) گفتم: جواد این‌ها چه کار کرده بودند که خدا این قدر این‌ها را دوست داشت که در راه خدا تکه تکه شدند. من که مثل این‌ها نیستم! خیلی گناه کردم. من برای شهادت از خدا فقط یک قطره خون می‌خواهم، دلم نمی‌خواهد تکه تکه شوم، زیرا لایقش نیستم. از خدا می‌خواهم در این جنگ که بهترین فرصت است پاک شوم.»
واقعاً فقط همان یک قطره خون بود. یعنی یک ترکش کوچک به قلبش خورده بود و به اندازه یک قطره خون به صورتش پاشیده شده بود. حیف که ما آن زمان دوربین نداشتیم.
موقعی که ما اسماعیل را بردیم دفن کنیم، شاید جمعیت سر مزار به ۲۰ نفر هم نمی‌رسید. تازه با چه شرایطی، همان روز ما اسماعیل را دفن کردیم که شهید شده بود. وقتی ما پیکر او را به بیمارستان بردیم اذان ظهر مسجد جامع گفته شده بود و ساعت ۳ بعد از ظهر هم او را دفن کردیم. یعنی این قدر زندگی ما در تلاطم و سرعت حوادث بود که هر کسی شهید می‌شد باید همان روز دفنش می‌کردند.
از خانواده ۹ نفره ی شاد و پرهیاهوی ما، تنها سه نفر در تشییع جنازه حضور داشتند. من، مادرم و صدیقه (خواهر دیگر اسماعیل) و بقیه اعضای خانواده، شیراز بودند. اصلاً اطلاع نداشتند که اسماعیل شهید شده است.
اگر آن موقع امکانات بود؛ ما از اسماعیل عکس می‌گرفتیم، شما می‌دیدید تصویر یک جوان ۱۶ ساله مثل یک فرشته بود. هنوز مویی روی صورتش نروییده بود!
فارس: چه کسی به مادرتان خبر شهادت اسماعیل را رساند؟
*رامهرمزی: در بیمارستان من خودم را خیلی کنترل کردم. وقتی دیدم جواد این گونه فریاد می‌زند، با او دعوا کردم؛ گفتم: حق نداری گریه کنی و فریاد بزنی! همه روحیه‌ها خراب است، همه مردم شهید دادند، ما هم یکی از این شهیدان را دادیم. گروهبان که شاهد این صحنه‌ها بود به من می‌گفت: نه به آن محبتی که جلوی مسجد به برادرت داشتی و نه به حالا که اصلاً اشک هم نمی‌ریزی! چرا گریه نمی‌کنی؟ به او گفتم: الان وقت گریه نیست. گریه را می‌شود در تاریکی و خلوت کرد؛ الان وقت ایستادگی است. خودم نتوانستم خبر شهادت اسماعیل را به مادرم اطلاع بدهم. به همین خاطر رفتم به دوستم فرشته گفتم. فرشته در بیمارستان کار می‌کرد و خیلی اسماعیل را دوست داشت، او از ما هم ۶-۵ سال بزرگ‌تر بود. خیلی دختر با محبت و قویی‌ای بود. نسبت به من و اسماعیل حس خواهر بزرگ‌تری داشت. او رفت به یکی از همسایه‌هایمان گفت تا این خبر را به مادرم برساند. مادرم فکر می‌کرد، من شهید شدم، از بس که من عاشق شهادت بودم. می‌گفت: معصومه شهید شده، من می‌دانم! بعد به او گفتند نه اسماعیل زخمی شده او را به بیمارستان برده‌اند. گفت: نه! من را به گلزار شهدا ببرید، وقت را تلف نکنید! جنازه بچه‌ام کجاست؟ من را به همان جا ببرید. خیلی هم بی تابی کرد.
مادرم لر خوزستانی است. می‌گفت من کاری به صدام و امریکا ندارم، لعنت به همه‌شان! من بچه‌ام را می‌خواهم. من بچه‌هایم را راحت بزرگ نکردم که راحت از دست بدهم. این‌ها امانت بودند. مرتب فریاد می‌زد: که این‌ها در دست من امانت بودند. همیشه می‌گفت شما امانت در دست من هستید. اگر شما پدر داشتید من به شما می‌گفتم هرجا که می‌خواهید بروید. من هیچ گاه رنج‌هایی که مادرم در جنگ متحمل شد را فراموش نمی‌کنم. خیلی برایش سخت بود. ما ۱۵-۱۲ نفر اسماعیل را مظلومانه دفنش کردیم و به منزل برگشتیم. نه مراسمی، نه مسجدی، نه عزایی، نه حلوایی. ببینید چقدر برای یک مادر سخت است! وارد سنگر شدیم، همان سنگری که شب قبلش اسماعیل در آن نشسته بود، حسابرسی کرده بود. شب بعد از شهادت اسماعیل من و مادرم و صدیقه در تاریکی در سنگر نشسته بودیم، مادرم تا صبح نخوابید. تا ۳ روز هیچ غذایی هم نخورد. یعنی ۳ روز تمام این زن آب هم نخورد! آن شب تا صبح فقط خواند؛ ما نمی‌توانستیم او را آرام کنیم، فقط نشسته و سکوت کرده بودیم. از بچگی اسماعیل گفت، از وقتی به دنیا آمد؛ از این که چرا اسمش را اسماعیل گذاشت، گفت: اسمش را اسماعیل گذاشته که عید قربان شهید شود.
*فارس: شیرین‌ترین خاطره ای که از جنگ دارید چیست؟
*رامهرمزی: خاطره آزادی خرمشهر خیلی برایم شیرین بود.
*فارس: در حین آزادی خرمشهری کجا بودید؟
*رامهرمزی: ما از اولین مرحله عملیات بیت‌المقدس در بیمارستان بودیم. در بیمارستان شهدای ماهشهر حضور داشتیم. زیرا آبادان مجروح نمی‌آوردند. هر بیمارستانی که بیشترین مجروح را داشت به آن بیمارستان اعزام می‌شدیم. خیلی شیرین بود. یعنی من هنوز هم ۳ خرداد هر سال برایم همان حال و هوا را دارد. زیرا از دست دادن خرمشهر خیلی برایمان سخت بود. احساس می‌کردیم یتیم شدیم، پدر و مادرمان از دستمان رفتند. همه چیزمان را از دست دادیم، با از دست دادن خرمشهر واقعاً کم آوردیم. ولی هنگامی که خرمشهر آزاد شد احساس کردیم دوباره متولد شدیم و امید پیدا کردیم. علاوه بر آن، عملیات فتح‌المبین هم برای من خیلی شیرین بود، من در آن عملیات امداد گر بودم. خیلی حال و هوای خوبی داشت. از آن زمان خاطرات خیلی قشنگی دارم.
*فارس: تلخ‌ترین خاطره ای که از جنگ دارید چیست؟
*رامهرمزی: سقوط خرمشهر و شهادت اسماعیل. شهادت اسماعیل خیلی تلخ بود، هنوز تلخی آن دوران در ذهنم است.
*فارس: غیر از اسماعیل خویشاوند یا هر کسی که او را دوست داشتید در حین جنگ شهید شد؟
*رامهرمزی: نمی‌توانم یک فرد خاصی را بگویم. به طور مثال مریم فرهانیان که یکی از بهترین دوستان بود، هنگامی که شهید شد خیلی اذیت شدم.
*فارس: به چه صورت شهید شد؟
*رامهرمزی: در آبادان با ترکش خمپاره شهید شد. در خیابان ترکش خمپاره به او اصابت کرد و شهید شد. از بچه های امداد گر بود و همواره با ما فعالیت می‌کرد. بچه فوق‌العاده خوبی بود.
چون ما در منطقه بودیم، علاقه خاصی به همه افرادی که آنجا بودند داشتیم. همه عضو یک خانواده بودیم، دختر و پسر. آن‌هایی که در بیمارستان بودند با هم احساس رابطه خویشاوندی داشتند. یعنی هر کدام از آن‌ها که شهید می‌شدند فکر می‌کردیم یکی از نزدیک‌ترین اعضای خانواده شهید شده. در بیمارستان، شهادت مجروحان خیلی من را اذیت می‌کرد و از آن خاطرات بدی است که هیچ گاه از خاطرم نمی‌رود.
*فارس: یک خاطره ویژه برای خوانندگان خبرگزاری فارس عنوان می‌کنید؟
*رامهرمزی: یک خاطره ای که در کتاب یکشنبه آخر مطرح نشده از یک پسر ۱۲ ساله به نام سید جلال که پسر کردِ اهل کردستان بود. در بیمارستان، ما فقط امداد گری نمی‌کردیم؛ بلکه برای مجروحین مثل یک خواهر بودیم، خواهر بزرگ‌تر یا خواهر کوچک‌ترشان. کار ما فقط رسیدگی و مداوا نبود. بلکه گاهی اوقات حمایت‌های عاطفی‌ای که در مورد این‌ها به عمل می‌آوردیم خیلی ارزشمند تر از مداوای ظاهری بود.
سید جلال پسر ۱۲ ساله ای بود که در بیمارستان بستری بود و در کردستان تمام خانواده‌اش را از دست داده بود. هیچ کس را نداشت. در یکی از تیپ‌های آبادان کار می‌کرد. همان جا هم زخمی شد و به بیمارستان ما انتقالش دادند. ما خیلی به او علاقه پیدا کردیم. خیلی دوستش داشتیم همه ما در مدتی که او در بیمارستان بستری بود، مثل پروانه دورش می‌چرخیدیم؛ از رسیدگی درمانی گرفته تا غذا و… . وقتی که فهمیدیم خانواده‌اش را از دست داده از او سؤال کردم: سید جلال چرا در جبهه مانده ای و فعالیت می‌کنی؟ می‌گفت: من که قدم نمی‌رسد اسلحه در دست بگیرم، زورم هم که نمی‌رسد با عراقی‌ها بجنگم. یک حدیثی از پیامبر شنیده‌ام که هر کس به رزمنده‌ها خدمت کند خداوند اجر جهاد و جنگیدن را به او می‌دهد. من آمده‌ام به این‌ها خدمت کنم که خداوند آن اجر را به من بدهد. می‌گفتیم خوب حالا در گردان و تیپی که هستی چه کار می‌کنی؟ می‌گفت برای رزمنده‌ها غذا آماده می‌کنم، آفتابه آبشان را پر از آب می‌کنم و در کنار توالت‌های صحرایی می‌گذارم، جوراب‌هایشان را می‌شویم و هر کاری که از دستم بر آید برایشان انجام می‌دهم.
وقتی مجروح شد و به بیمارستان شرکت نفت منتقلش کردند فکر کنم حدود یک هفته بستری بود. طوری که ما به پزشکان می‌گفتیم او را اعزام نکنید، اگر می‌شود همین جا معالجه‌اش کنید، اجازه بدهید همین جا بماند. بچه های گردان، خیلی ملاقاتش می‌آمدند و می دیدنش. بچه ای بود که مورد علاقه همه بود. بعد از این که از بیمارستان مرخص شد به ما وابسته شده بود و مرتب هر چند روز یک بار از جبهه می‌آمد و به ما سر می‌زد. ما هم برایش کمپوت پنهان می‌کردیم، غذا برایش نگه می‌داشتیم و خیلی زیاد دوستش داشتیم.
یک روز آمد بیمارستان. همان روزی که با هم عکس انداختیم. به او گفتیم: سید جلال جنگ تمام می‌شود، تو بزرگ می‌شوی و خودمان برایت زن می‌گیریم. ما می‌شویم عمه های بچه‌هایت، ما هم کس و کارت می‌شویم. حتی من می‌خواستم ببرمش شیراز، منزلمان که اسحاق و مادرم او را ببیند. با دیگر امدادگران برنامه گذاشته بودیم تا او را با خودمان به منزل‌هایمان ببریم. به ما می‌گفت: از وقتی که با شماها آشنا شدم، اصلاً احساس بی کسی نمی‌کنم.
او در یکی از عملیات‌ها شهید شد. فکر کنم یک عملیات بعد از رمضان بود که بعد از بازگشتِ نیروها وقتی که سراغش را گرفتیم، گفتند شهید شده است و جنازه‌اش را هم به کردستان انتقال دادند .
به نقل از فارس نیوز

شهدای شاخص

شهید نامجو
شهید فلاحي
شهید شیخ شریف قنوتی
شهید فكوري
شهید كلاهدوز
شهید جهان آرا

معرفی کتاب

آبادان در جنگ

پدید آورنده: مركز مطالعات و تحقيقات جنگ سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ؛ طرح و اجرا=ابوالقاسم حبيبي ؛ نظارت محسن رخصت طلب ؛ ويرايش و كنترل نهايي مهدي=انصاري ؛ مجري موسسه مطالعات محاسبات سياسي و فرهنگي انديشه ناب
موضوع: جنگ ايران و عراق ، ۱۳۵۹‏-‏ ۱۳۶۷‏-‏ نقشه ها
ناشر: سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، مركز مطالعات و تحقيقات جنگ ۱۳۸۲

آبادان

پدید آورنده: گروه نویسندگان
موضوع: جنگ ایران و عراق، ۱۳۵۹ – ۱۳۶۷ ،
ناشر: تهران بنیاد حفظ آثار ارزشهای دفاع مقدس ۱۳۸۵

آبادان من

پدید آورنده: سلیمانی، نعمت الله، ۱۳۳۹ –
موضوع: سلیمانی، نعمت الله، ۱۳۳۹ – — خاطرات ،جنگ ایران و عراق، ۱۳۵۹ – ۱۳۶۷
ناشر: تهران بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس ۱۳۷۷

شما میتوانید این مطلب را از طریق شبکه های اجتماعی زیر به اشتراک بگذارید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید

فهرست
error: