نگران نباش، توکل کن

مقداری از راه را که رفتیم ، یکی از بچه ها امد و گفت: «نیروهای ته ستون، عقب ماندند.» و از ما خواست کمی آهسته تر تا انها برسند. کاوه گفت:«برو سر و سامانی به ستون بده و زود برگرد!» خودش هم همانجا نشست بدون معطلی ، نمام مسیر را که امده بوذیم برگشتیم. حدود نیم ساعت طول کشید تا همه نیروها جمع و جور شدند. به خاطر خستگی طیاد نیروها و نداشتن دقت کافی، نمی شد جلوی پراکندگی آنان را گرفت. دوباره خودم را به کاوه رساندم و گفتم:« با این وضعیت نمی توانیم به خط بزنیم. وقت کم می اوریم.»
شب از نیمه گدشته بود. محمود پرسید: «می گویی چه کار کنیم؟» گفتم: اگر هر گردان از یک معبر برود ، شاید بهتر باشد. گفتک نه، باید هر سه گردان را با هم ببریم پای کار. با یک دنیا نگرانی گفتم: سر و صدای این همه نیرو، دشمن را متوجه ما می کند و دوباره تکرار کردم اگر از سه محور برویم، بهتر است. کاوه که حال و هوای من را کاملا درک می کرد، دستی زد به شانه ام و با لحنی آرام گفت: نگرانم نباش چناری! اگر کمی توسل و توکل داشته باشی ، انشالله هم گوش های دشمن کر می شود و هم به موقع می رسیم و برای آرامش بیشتر من، حرف معنادار دیگری هم زد: اگر ما درست به وظیفه مان عمل کنیم، خدا هم فرشته هایش به کمکمان می فرستند، آنوقت ، هم نیروها جمع می شود و هم به موقع می رسیم. به خودم امدم. انگار تازه از خواب غفلت بیدار شده بودم. از حرف های چند لحظه پیشم احساس شرمندگی می کردم.

حماسه کاوه، ص ۲۸۲-۲۸۳

شما میتوانید این مطلب را از طریق شبکه های اجتماعی زیر به اشتراک بگذارید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید

فهرست
error: