از تلویزیون آمده بودند برای فیلم برداری و مصاحبه. مهدی گفت : «مکافات شروع شد.» او خودش را زد به خواب. خروپوف خفیفی هم سر داد. تا خبرنگار آماده شود و دور بین سه پایه و پروژکتور نصب شود، مهدی به خوابی واقعی رفته بود.
یکی از رزمندها، میکروفون را گرفت شروع کرد به صحبت . من دست زیر چانه خیره شده بودم به صحنه. دوربین داشت انگیزه های مرد را ضبط می کرد و او با ژستی قهرمانانه توصیف می کرد.
مادر مهدی آرام آمد بین تخت من و مهدی. صدایش زد: «مهدی! مهدی! پاشو. از تلویزیون آمده اند فیلم برداری». یکی از گذارش گرها صورتش را برگرداند و گفت «هیس!» حرفهای مهدی و مادرش را نمی شنیدم . حس می کردم مادر اصرار می کند و مهدی انکار . گفتم: «چی شده ؟» باز آن گزارش گر اشاره کرد: هیس! صدایم را پایین آوردم: «مهدی چی میگه؟» «میگه من اهل ریا نیستم . به او می گویم اگر تو شهر خودمان بودیم باز یه حرفی. اینجا که سیرجان نیست . می گوید این برنامه از کل کشور پخش می شود. من نمی خواهم شعار بدهم و بگویم این کار را کردم و این کار را نکردم . شما بگو این کار ریا می شود؟» باز صدای «هیس» شنیدم . گفتم اصرار نکن مادر
خاطرات شهید مهدی زندی نیا؛ به نقل از: باران وآتش، ص ۱۰۷.